آب حيات

اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است. 

ضمن افسانه هایی که مورخان و افسانه پردازان یونانی و مصری برای اسکندر مقدونی نوشته اند و تاریخ نویسان اسلامی آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حیات است؛ که قبلا به وسیله افسانه نویس مصری جان گرفت و در خلال قرون متمادی به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هیئت مخصوصی به آن داده شده است.

شرح داستان فی الجمله آنکه، اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم، از یکی از معمرین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن " آب حیوان " گویند. چون تن در آن بشویند، گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانش دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزار و دویست نفر سرباز ورزیده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در میان آنان کسی از سالمندان نباشد. ولی پیرمردی که آرزو داشت عجایت و شگفتیهای طبیعت را ببیند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شاید در این سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنیا دیده ای احتیاج افتد. پسران برای آنکه کسی پدرشان را نشناسد، ریش و گیس وی را تراشیدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طی مسافتی، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه، اسکندر و همراهان را از پیشروی بازداشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند، راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت و نفر تقلیل داد و آرزو کرد که ایکاش پیرمرد جهاندیده ای همراه بود و راه و چاه را نشان می داد. 

آن دو برادر قدم جرئت پیش نهادند و حقیقت قضیه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانیدند. اسکندر بی نهایت خوشحال شد و از پیرمرد خواست راه علاجی برای پیشروی بیندیشد. 

پیرمرد گفت: «باید اسبها نرینه را بر جای گذاریم و سوار مادیانها شویم، زیرا مادیان در تاریکی بهتر از اسب نر به راه پی می برد و پیش می رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پیرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ریگهای بیابان بردارند و در خورجین بگذارند. 

باری، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید. اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش آندریاس دستور داد غذایی طبخ کند. آندریاس یک عدد از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهی زنده شد و از دست آندریاس سریده در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند، اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند. به روایت دیگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از این سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسویه پشیمان خواهد شد». عده ای از آنها سنگها را برداشتند و در خورجین اسب خود ریختند؛ ولی عده ای اصلاً برنداشتند. چون به روشنایی آفتاب رسیدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه، یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همان طوری که اسکندر گفته بود، آنهایی که برنداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیدند و کسانی که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بیشتر برنداشتند. 

دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت برآشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حیات» بنوشد و زندگی جاودانه یابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن آب حیات به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد. می گویند آندریاس هنوز که هنوز است، در قسمتی از دریای آندرنتیکوس جای دارد. 

این بود خلاصه ای از داستان ظلمات و آب حیات یا آب زندگانی که افسانه پردازان یونانی برای اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافی به زبانهای پهلوی و سریانی و عربی و فارسی جدید نقل گردید. 

در پایان مقال شاید بی فایده نباشد که ریشه اصلی این افسانه موهوم گفته آید:

افسانه اسکندر مقدونی که به گفته مورخان واقع بین مردی جاه طلب و در عین حال سفاک و بی رحم بود، پس از مرگ زودرس وی در تمامی قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضای طبیعت یونانی که مبالغه پسند بود، تدریجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختی بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدی که مقام پیغمبری یافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حیوان عبور کرد. ریشه اصلی این افسانه واهی و خالی از حقیقت را در شهر اسکندریه که مدفن اسکندر بود باید جستجو کرد. چه اهالی اسکندریه تعلق خاطر شدیدی به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کینه و عداوتی که اهالی یونان و مصر از ایرانیان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ایران می دانستند، لذا برای او مقام مافوق بشری قائل شده اند.

ماجراي اسكندر و آب حيات

در داستان زندگي اسكندر مشهور است كه جهان را براي يافتن آب حيات كه موجب عمر جاوداني است زير پا گذاشت تا چشمه آب حيات را كه در ظلمات است بيابد اما توفيق نيافت.
قسمتي را كه در زير از كتاب اسكندرنامه نقل كرده ايم مربوط به همين آرزوي اسكندر است كه مي گويند جهانگيري او بوده است .

رفتن شاه اسكندر در ظلمات و آنچه او راپيش آمد

چنين روايت كند خداوند حديث كه چون خضر ـ عليه السلام ـ قصه الياس عليه السلام با شاه بگفت و شاه بنشنيد فرمود كه از اينجا بي آزار بگذريم و ازيشان نُزل1 نخواهيم.
خضر عليه السلام گفت: كه مصلحت باشد و از آنجا برگرفتند و برفتند تا به شهري رسيدند كه از‌آن شهر تا به ظلمات پنج روز راه بود.
پس شاه اسكندر، خضر را عليه السلام گفت: ما را راه دراز در پيش است و ما را برگ و ساز لشكر راست مي بياد كردن و آن روز به لشكر نگفت كه به طلب آب حيات مي روم. گفت: به جابلقا2
مي روم بر دامن كوه قاف.
يك ماه در آن شهر مقام كرد و خضر عليه السلام به شب ناپديد شدي و به روز پيدا آمدي و شاه به شب دلتنگ بودي و غم آن همي خوردي كه باشد كه آب حيات يابد يا نه؟ و از آن چهارده سال كه شنيده بود كه او را عمر مانده است و مدت پادشاهي اوست نه سال گذشته بود. پس به ساز لشكر مشغول گشت، چون برنج و نخود و ناردان و جو و گندم و انگبين تا قرب يك ماه از ولايت
مي آوردند .
پس روزي شاه اسكندر بر كوهي بود از كوههاي مغرب، راهبي ديد بر آنجا پير و مويهاي سفيد و بالا، منحني گشته، شاه را ازو عجب آمد، پيش آن راهب رفت و ازو بپرسيد كه نام تو چيست؟
گفت: نام من هوم است و اين ساعت مدت هفتصد و پنجاه سال از عمر من گذشته است و هيچ كوهي در اين عالم نمانده است كه من آنجا نرسيده ام.
پس اسكندر گفت: با من بيا تا من تو را به دامن كوه قاف3 برم.
گفت: من به هفتصد و پنجاه سال عمر به دامن كوه قاف نرسيدم تو بدين چهار پنج سال كه مانده است بدانجا خواهي خواهي رسيدن؟
اسكندر، چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و گفت: تو چه داني كه عمر من چندين مانده است؟
گفت: من دانم
اسكندر گفت: من به طلب آب حيات مي روم، اگر دريابم و باز خورم علم تو هباء منثور4 گردد.
راهب گفت:اگر خداي تعالي روزي كند.
پس راهب گفت، اگر نيكويي ها كني در عمرت بيفرايد و اگر خويشان را نيكو داري هم در عمرت فزون شود و اگر خون ريزي و ظالم باشي نه عمر يابي و نه ملك و پادشاهي، همچون افراسياب كه خون سياوش بر بي گناه بريخت و او را من گرفتم و به دست كيخسرو و بازدادم و آن قصه با شاه بازگفت كه او را چون گرفتم چنان كه در شهنامه منقول است.
اسكندر چون اين قصه از راهب بشنيد دل خوش گشت و از آنجا به زير‌آمد و چون شب درآمد احوال آن مرد با حكيم ارسطا طاليس5 باز گفت.
پس، شاه ديگر بار حكيم را گفت: مي بايد كه احوال كيخسرو تمام بدانم تا با افراسياب چه كرد و خون پدر، چون بازخواست؟
پس،؛ حكيم آن داستان با شاه بازگفت از اول تا آخر چنانكه در شهنامه به نظم فردوسي طوسي گفته است تا بدانجا باز گفت كه كيخسرو از ميان لشكر برفت و پادشاهي به لهراسب داد و او ناپديد شد و پهلوانان بعضي كه با وي بشدند در زير برف بماندند.
شاه اسكندر حكيم را گفت: اين همه از نوشته خواندي؟
گفت: بلي
پس شاه گفت: از آنجا گذر بايد كردن كه روزگار برفت.
پس چون شاه از آن شهر برفت و به كنار ظلمات رسيد، شهري ديد بس شگفت و مردماني در آنجا بودند كه كس زبان ايشان نمي دانست. شاه قومي را از آن مردمان بخواند و احوال ظلمات ازيشان باز پرسيد.
گفتند: شاها ده فرسنگ زمين مانده است تا به ظلمات.
شاه كار راست كرد و آن شب در جايگاه ببود و ديگر روز، در ظلمات رفت و لشكرش به اكراه در آنجا رفتند و چنان بود كه چهار ماه متواتر، ايشان شب از روز نشناختند و چون خضر عليه السلام برداشتي6 شاه اسكندر نيز برداشتي و البته خضر پيغمبر عليه السلام پيشرو بودي و چندان لشكر بودي كه چون پيشاهنگ فرود آمدي دُمدار7 هنوز بار ننهاده بودي.
پس، يك روز ناگاه خضر عليه السلام چيزي در دست داشت. از دست او بر زمين افتاد. او دست فرا كرد تا آن چيز بردارد. دست اوبر آب آمدو بجُست آنجا چشمه آب ديد، به طعام(=طعم) همچون عسل. بدانست كه آب حيات است، از آن آب بازخورد و به طعام(=طعم) آن هرگز هيچ چيز نخورده بود و آنجا دو ركعت نماز بكرد و خود لشكر را نگفت كه من آب حيات خوردم.
اما گفت: همچنين كه ايستاده ايد بر جاي خويش قرار گيريد تا من بازآيم و اگر پيشتر رويد هلاك گرديد و خود به تعجيل بر شاه اسكندر آمد و سر اسب شاه بگرفت و شاه بر استر كره اي نشسته بود چون بدان جايگاه رسيد خضر عليه السلام گفت: شاها آب حيات خوردم و چشمه يافتم و لشكر بدان جاي بازداشتم تا جشمه از دست نشود و خضر عليه السلام از پيش شاه مي آمد و سر اسب شاه اسكندر بگرفته و شاه بر استر كره اي نشسته بود.
چون بدان جايگاه رسيدند خضر عليه السلام چشمه آب طلب كرد نيافت،
پس لشكر را گفتند: شما هيچ فراتر شديد؟
گفتند: معاذالله، ما ازينجا يك گام پيشتر نشديم
پس، هفت شبان روز آنجا مقام كردند و لشكر فرود آمدند و و آبها [كه] بر چهارپايان بود برسيد و همچنين طعام برسيد و آن چشمه البته باز نيافتند.
و شاه رنجور دل و پشيمان و درمانده بود و آن رنجها و اميدها همه هبا شد. پس بعد از هفت روز از آنجا برداشتند و مي آمدند تا از تاريكي بيرون آمدند و به روشنايي رسيدند و چهار ماه بود تا آفتاب و ماهتاب نديده بودند و شب و روز ندانستندي و روي خوش نديده بودند و در زير البته نمي توانستند دانستن. به دهان مي بردند و به بوي مي نهادند از تاريكي نمي شناختند پس هر كس كه در ظلمات بود چون بيرون آمد از بهر آن سنگ، جمله پشيمان بودند و همچنين پيغامبر صلي الله و سلم گفته است كه همه پشيمان بودند.
گفتند: يا رسول الله چرا؟
گفت: زيرا احوال ايشان از سه بيرون نبود. قومي از آن سنگ برگرفته بودند و وقومي اندك برگرفته بودند و قومي خود نگرفته بودند. چون از آنجا بيرون آمدند بديدند كه همه جواهر و ياقوت بود و زبرجد آنكه بسيار داشت پشيمان بود كه چرا بيشتر برنگرفتم و آنكه اندك داشت هم پشيمان بود كه بسيار نداشت و آنكه خود نداشت از همه پشيمانتر بود پس بدان كه جمله پشيمان بودند.
پس چون از ظلمات بيرون آمدند و رويهاي يكديگر بديدند و يكديگر را در كنار گرفتند و به ديدار يكديگر شاد شدند كه چهار ماه بود كه ايشان ديدار يكديگر نديده بودند و شاه اسكندر از بهر آب حيات دلتنگ بود كه اميد زندگاني نمانده بود. و چون از ظلمات بيرون آمدند دامن كوه قاف ديد و اسرافيل را ديد صور در دم گرفته و يك پا بر كوه قاف نهاده و يك پا بر آسمان چهارم.
اسكندر، آسمان چهارم نديد، اما دامن كوه قاف ديد و يك پاي اسرافيل بديد. صور در دم گرفته و چشم در زير عرش گماشته تا كي فرمايد كه صور در دم.
پس اسكندر چون آنجا درماند و بترسيد و از جهان و جهانيان آنجا اثر نديد پس آوازي آمد از آنجا او را بگفتند اي شوخ8 آدمي شرم، نداري؟ اكنون جهان نماند هرچه در جهان بود با پس پشت افگندي مگر بر آسمان خواهي شدن؟ باز گرد كه زندگي تو اندكي مانده است.
اسكندر از آنجا بازگرديد و آهنگ آن موضع كرد كه آفتاب فرو مي رود. گفتند از دست چپ كوه قاف بر كناره ظلمات بايد شدن و چهار روز راه است تا آن جايگاه و چون آنجا رسي لشكر را بگويي تا نترسند كه چون آفتاب بدان چشمه فرو خواهد شدن چندان آواز نعرۀ او باشد چون صنج و دراي9 از آن چشمه برآيد كه مردم بترسند. واين آفتاب چندان است كه چهاربار از مشرق تا مغرب و اسكندر آفتاب و صورت آفتاب را آن روز بديد كه در آن چشمه فرو شد و او از هوش برفت و بيفتاد. و چون با هوش آمد برخاست قومي را يافت آنجا كه هرگز چنان قومي نديده بود و چون آنجا رسيد كه خداي تعالي و تقدس در قرآن مجيد مي گويد.
«حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة و وجد عندها قوماً قلنا يا ذوالقرنين اما تعذب و اما تتخذ فيهم حسناً10» پس اسكندر آنجا قومي ديد هم كافر و هم مؤمن و مي خواست كه از آنجا بود و برگذرد. خداوند تعالي مي گويد ما وحي كرديم يعني الهام داديم ذوالقرنين را تا اين قوم را گفت هر آن كس كه به خداي ايمان دارد با وي نيكو كنم و بر عاقبت خداي تعالي او را بهشت دهد و آن كس كه كافر است او را بكشم و به عاقبت، سزاي او دوزخ باشد. پس كافران را درين جهان كشتن و در آن جهان بهشت و ديدار [باشد]
پس، اسكندر از آن قوم باز پرداخت و علما را در «عين حاميه11» اختلاف است قومي برآنند كه چشمه گرم و جوشان است كه خورشيد بدان چشمه فرو مي شود و از هر نوع درين سخن گويند.
پس اسكندر چون آن بديد برگ ساخت كه از آن جايگاه برگردد و آن زمين مغرب بود و با زمين شام پيوسته بود و قومي گويند كه آن زمين قيامت خواهد بودن
پس اسكندر ده روز آن جايگاه مُقام كرد كه جاي خوش و هواي معتدل بود، اما از درخت و نبات خشك بود.
پس شاه شبي فرو خفت چون از شب پاره اي بگذشت به حاجتي برخاست آنجا ماران بسيار ديد كه در ميان لشكرگاه مي رفتند بترسيد كه رنجي رسد. لشكر را بيدار كرد و گفت: بعد از اين هيچ كس مخسبيد و خود را ازين ماران نگاه داريد. همه برخاستند و آن ماران را بكشتند و بعضي برفتند.
و چون روز برآمد اسكندر به كشتي ساختن مشغول گشت كه دريا سر را گذاره كردن دشوار بود. از روزگار كيخسرو كس آنجا گذر نكرده بود. پس از آن ولايت برگ12 دريا راست كردن نمي توانست. از آنچه داشت برگ راست كرد. و آنجا خوردني بسيار بود و گرماي گرم بود، به زبان مي آمد. پس بر آن حال كه بود، برگ راست بكرد و كشتي راست مي كرد و طلب كسي مي كرد كه احوال دريا باز داند كه چگونه است و از عجايب چيست در وي. مدتي طلب كرد و با دست نيامد و السلام
(اسكندرنامه، به اهتمام ايرج افشار، ص 212- 206)

1- تزل: رزق، روزي، آنچه پيش مهمانان نهند از طعام و جز آن (معين)
2- جابلقا: قدما نام دو شهر را بردند «جابلقا» و «جابلسا» و گفته اند نخستين در مشرق كره زمين است و دومين در مغرب. كوششهاي محققان درباره اصل و منشاء و حقيقت اين دو اسم، هنوز به نتيجه قطعي نرسيده است. «سهروردي در حكمةالاشراق «جابلق» و «جابرص» و «هورقليا» را در اقليم هشتم جا مي دهد و «شهرزوري» در شرح حكمةالاشراق آن سه را اسماي شهرهاي عالم مثل مي داند و گويد جابلق و جابرص دو شهرند از عالم عناصر مُثُل و هورقليا از عالم افلاك مُثُل عارفان نيز تعبيراتي دارند. از آن جمله «جابلقا» عالمي مثالي است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است ميان غيب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم و جابلسا در جانب مغرب اجسام واقع است، مردم جابلقا الطف و اصفايند و مردم شهر جابلسا بر حسب اعمال و اخلاق پست كه در نشأت دنيوي كسب كرده اند مصور به صور مظلمه اند ..(معين)
3- كوه قاف: اين كوه افسانه اي را كوهي محيط بر زمين دانسته اند و گويند از زبرجد سبز است و سبزي آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همه كوههاي زمين است ...قدما آن را «البرز» دانسته اند بعضي آن را جبال قفقاز دانند و «قاف» را با قفقاز از يك ريشه مي دانند (معين)
4- هباء منثور: گرد پراكنده، مآخوذ است از آيه «فجعلنا هباء منثوراً (فرقان 25/23)
5- ارسطاطاليس معرب ارسطو فيلسوف شهير يونان كه به او لقب معلم اول داده اند و گويند معلم اسكندر بود و سپس وزير مشاور او.
6- برداشتن: به راه افتادن، راهي شدن از جايي به جايي (لغت نامه)
7- دمدار: دنباله كش لشكر كه به تازي «ساقه» و به تركي چند اول گويند (انجمن آرا ـ لغت نامه)
8- شوخ:‌گستاخ
9- صنج و دراي: سنج و دراي، دو آلت موسيقي است كه سنج دو صفحه مدور فلزي است كه بهم زده مي شود و «دراي» زنگ بزرگ و جرس است(صنج معرب سنج است).
10- «حتي اذا....» تا گاهي كه رسيد فرودگاه خورشيد را يافتش فرو مي رود در چشمه گل آلودي و يافت نزد آن گروه را گفتيم اي ذوالقرنين يا شكنجه مي كني و يا بر مي گيري در ايشان نكويي را (كهف 18/86)
11- عين حاميه: چمشه گل آلود و گرم
12- برگ: توشه، آذوقه

سبك شناسي
1- كتاب اسكندرنامه از متب داستاني منسوب به قن ششم به بعد است به سبب آنكه معمولاً كتب داستان (و سپس تاريخ) مورد استفاده عموم مردم است نه فقط خواص، از نثري ساده برخوردار است. كتاب اسكندرنامه نيز كه داستان اسكندر مشهور است با آنكه به احتمال مرحوم بهار از عربي به فارسي عامه مردم بوده اند از نثري نسبتاً ساده و خالي از لغات عربي آن به حدود پانزده درصد مي رسد.
2- سهولت نثر آن تا بدانجا است كه تصور مي رود در سده هاي بعد، كاتبان در انشاء كتاب تصرفاتي كرده باشند اما واژه هايي كه مخصوص نثرهاي كهن است نظير برداشتن (حركت كردن) دمدار (دنباله كش لشكر، ساقه) برگ (توشه) در آن ديده مي شود.
3- تركيبات عري محاوره اي كه در زبان عموم مردم (يا دست كم خواص و اهل قلم) متداول يوده است در متن ديده مي شود مانند: «هباء منثورا» و «معاذالله»
4- كلمه «سنج» از آلات موسيقي را به صورت معرب آن «صنج» نگاشته است و همچنين «ارسطو» را به صورت ارسطا طاليس و نظاير آن .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 11 / 3 / 1389برچسب:,
ارسال توسط امین